يــك شـــبي بــيدار شــو، دولـــت بـگير - کابل پرس

صفحه نخست > دیدگاه > وبلاگ نویس > يــك شـــبي بــيدار شــو، دولـــت بـگير

يــك شـــبي بــيدار شــو، دولـــت بـگير

chendavol
همرسانی

 زان می عشق كزو پخته شود هر
خامی گر چه ماه رمضان است، بیاور جامی!

                                                  حافظ شیرازی

 

کودک که بودم، ماه رمضان آن سال­ها مثل این سال­ها در فصل
تابستان افتاده بود. پدرم وقتی از کار برمی­گشت، استراحتی می­کرد و وقتی بیدار می­شد،
هنوز روز تمام نشده بود. آن وقت، دست مرا می­گرفت و می­برد امام­زاده محله­مان.
آنجا محل خلوتی بود که یک حوض آب داشت و چهار
پنج درخت پهن با سایه خنک. دوستان پدرم هم بعد چند دقیقه سر
می­رسیدند و صحبت­هایشان گل می­انداخت. عادتشان هم این بود که لب حوض می­نشستند و
پایچه­های اِزارشان را بَر می­زدند و به خنکای آب می­سپردند. منم نیز
(ایضا سابق).

آن زمان پشت اسکناس­های ده تومنی ـ خدا بیامرز ـ عکس یک حوض آب
و چند درخت قدیمی و یک مسجد بود. منم همیشه خدا فکر می­کردم این عکس همان
امام­زاده محله خود ماست. بعدها که بزرگ­تر شدم، فهمیدم
 امام­زاده دیگری ـ گویا در چهار باغ اصفهان ـ بوده استیادش به خیر، جاهلیت خوبی بود.

بگذریم. بعد که نزدیک افطار می­شد، پدرم و دوستانش از همدیگر خدافظی
می­کردند و به خانه­هاشان برمی­گشتند. در راه برگشت، می­دیدم ملت در
کوچه­ها ریخته­اند و دارند جلوی در خانه­شان را آب­پاچی (آب­پاشی) می­کنند
تا کمی از هُرم آفتاب داغ کم شود. بوی نای کاه­گل همیشه حس خوبی برایم داشت. انگار
باران زده باشد. در بیشتر محله­های قدیمی آن زمان، دیوار خانه­ها کاه­گلی
بود. (یادآوری برای بچه­های مامان­زده این دوره)

نزدیک خانه که می­رسیدیم، صدای نازنینی از رادیوی خانه­ها بلند می­شد.
بزرگ که شدم، فهمیدم صاحب آن صدا،
 شجریان بودهاین دهان بستی، دهانی باز
شد
 و ربنا همیشه برایم خاطره­انگیز بودند و هستند؛ چون با آن
بزرگ­ شدیم و قد کشیدیم. خدا لعنت کند کسانی را که این خاطره­ها را از
ما می­گیرند
. صدای آسمانی مؤذن­زاده اردبیلی هنگام اذان سحر، چاشت و شام نیز محشر بود. صدای
هایده هم در آهنگ «اذان می­گویند» محشر کبراست. البته این نکته را سال­های اخیر
درک کردم.

در کوچه خودمان، دختر همسایه همیشه شیلنگ به دست ایستاده بود و آب­پاچی
می­کرد. درون خانه که حیاط قدیمی بزرگی بود، می­دیدم پدر کلان ـ
خدا بیامرزم ـ و مادر کلان و مادرم بساط افطار را در صفه ـ ایوان ـ
 آماده کرده­اند. بعد پدر کلانم با صدای بلند می­گفت: «بیایید که
 دهان بستی را خواندند.»
این ندا نشانه آن بود که دیگر واپسین لحظه روزه است و بزرگ­ترها باید سر سفره حاضر
شوند. آن زمان، مادرکلان، مادر و پدرم، هر افطاری، به نوبت، ما بچه­ها را هنگام
برپایی سفره افطار به بیرون از خانه می­بردند و سرگرم می­کردند تا بزرگ­ترها افطار
کنند و ما کوچک­ترها بعدش سر سفره شام با همه حاضر شویم. 

شب­های قدر، پدرکلانم در خانه احیا می­گرفت و جایی نمی­رفت. من هم
مشتاق بودم هم­پای او بیدار بمانم. او به من می­گفت: اصلا مجبور نیستی بیدار بمانی
و بهتر است بخوابی. اگر هم می­خواهی بیدار بمانی، بهتر است بعد از این­که کمی دعا
خواندی، برو درس­هایت را بخوان. کنارش هم چای و پنیر و زولبیا می­خوردیم و چه قدر
شب­های شیرینی بود. در این ماه، دو بار چای شیرین با آب­لیمو می­نوشیدیم؛ سحر و
افطار؛ چون در زمان­های عادی فقط صبحانه چنان می­نوشیدیم.

بیدار شدن سحرگاهی عذاب­آور بود؛ که رها کردن خواب شیرین دردناک می­شد
و گاهی هم راحت بود. گذشتن رمضان از نیمه هم مثل فتح احد و خیبر به چشم می­آمد و
از آن پس، نقل مجلس پیرمردهایی که به خانه ما می­آمدند، همین بود که کمر رمضان
شکست. وای چه پیرمردهای مؤمنی بودند که همان تعبیر «کمر چله زمستان یا چله تابستان
شکست» را برای رمضان هم به کار می­بردند.

خرید جولبی (زولبیا) و بامیه یکی از نوستالوژی­های رمضانی ماست. آن
زمان­ها این طور نبود که همه سوپرمارکت­ها و بقالی­ها زولبیا و بامیه بفروشند. آن
وقت­ها در محله ما عربی بود که سالی یک­بار می­آمد و دکانی را که بیشتر وقت­ها
خالی بود، اجاره می­کرد و زولبیا و بامیه درست می­کرد. او و یکی دو پسرش در آن دکان
کار می­کردند. بوی زولبیا و بامیه آن محله محشر بود. البته محله عرب­های شهر نیز
محل اصلی تهیه زولبیا و بامیه در رمضان بود.

اولین روزه­ام نیز در تابستان­ گرم بود به این صورت که از پدرکلانم
خواستم اجازه دهد روزه بگیرم. او گفت که سختت است و تاب نمی­آوری. از من اصرار بود
و از خانواده به ویژه مادرم، انکار تا این­که پذیرفتند. آن روز را روزه گرفتم، ولی
ساعت 5 عصر دیگر تاب از کف دادم. پدرکلانم که چنین دید، گفت برایش چیزی بخرید که
بخورد. مادرم مخالفت می­کرد که شکستن روزه آن هم بعد از ظهر گناه دارد، ولی
پدرکلانم موافق بود. سرانجام 5 تومان کالباس خریدیم و من آن وقت روز افطار کردم و
دیگر هم آن سال روزه نگرفتم. آن زمان، ساعت­های هشت و خرده­ای اذان شام را می­گفتند.

عصرهای رمضان هم که توان روزه­داران به آخر می­رسید، صدای ترتیل قرآن
«پرهیزگار» بود که از رادیو پخش می­شد و یک ساعت دوام می­کرد. آن زمان­ها خبری از
سریال­های بامزه یا بی­مزه سی قسمتی تلویزیون نبود تا به محض افطار، ملت را سر
سفره میخ­کوب کند. مردم از سر سفره که پا می­شدند، به کارهای دیگرشان می­رسیدند،
نه این­که پای سفره پهن شوند و دیگر تا هنگام رفتن به بستر خواب تکانی به خود
ندهند. بساط بازی فوتبال تا نیمه­های شب نیز در کوچه­ها فقط ماه رمضان برپا می­شد؛
چون در زمانی جز این ماه، همسایه­ها اجازه این کار را به بچه­ها نمی­دادند.

روزه در کابل نیز فضای دیگری داشت. نسبت به ایران، فرقی که داشت، این
بود که رخوتی که در این­جا مشاهده می­شود، آن­جا کمتر به چشم می­خورد. بعد
تلویزیون­ها آهنگ­های مذهبی شاد و ملایم پخش می­کردند. برنامه­های مذهبی­شان هم
افزایش پیدا می­کرد. تنها نکته­ای که برایم مسخره آمد، پخش دو اذان در یک قلمرو
مکانی بود. شیعیان و سنی­ها دو اذان پخش می­کردند که سر سفره، با تنی چند از
دوستان هم­اتاقی، به اذان رسمی کار داشتیم. روز اول رمضان هم اتفاق
جالبی برایم افتاد. با تنی چند از دوستان به نمایشگاه کتابی در جوار نگارخانه ملی
رفتیم. همان­جا دو بار چشمم سیاهی رفت و یک جایش لحظه­هایی روی زمین نشستم. با این
حال، با دوستان برای خرید لباس به شهر نو رفتیم. بیرون فروشگاه سیتی سنتر کابل،
چشمم کاملا سیاهی رفت و این­بار مجبور شدم کنار پیاده­رو بنشینم. دوستی رفت و آب
معدنی خرید و نوشابه انرژی­زا. طاقتم طاق شده بود. درون ماشین دوستمان آب معدنی را
نوشیدم که دیدم کودکان خیابانی کار که برای شست­وشوی شیشه­های ماشین آمده­اند، با
صدای بلند ناسزا می­دهند: «لعنت به روزه­خور... کافر روزه­خور... کافر روزه­خور...».
از این صحنه دراماتیک ـ کمیک خنده­ام گرفته بود و در دلم گریه می­کردم که چه تعصب
دیرپایی و همین تعصب­های دیرپاست که به جنگ­های مذهبی و نژادی در چنین سرزمین­هایی
دامن می­زند. تعطیلات یک هفته­ای عید فطر هم با آن آهنگ­های شاد و رقص­آور
افغانستانی، ایرانی، هندی و غربی واقعا جلوه دیگری به رمضان در افغانستان می­دهد.
رمضان آن­جا با تمام مشکلات اقتصادی یا فقر مردم، بسیار بسیار شادمانه­تر از ایران
برگزار می­شود. از عزاداری هم در آن خبری نیست. به پیشواز عید فطر رفتن از یک هفته
قبل هم جنب و جوشی خاص در شهر و مردمانش به راه می­اندازد که نگو و نپرس.

خلاصه، چه قدر کودکی­ها و نوجوانی­هامان با وجود سختی­های فراوان
زندگی مهاجرت، شیرین­تر از اکنون بود. رمضان را در گذشته بیشتر دوست داشتم و اصلن نمی­شد
که روزه نباشم؛ چون نشستن سر سفره افطار آن روز رمضان به دلم نمی نشست. حتا
یادم می­آید در دوره دبیرستان یک­بار سرماخوردگی شدیدی گرفتم که هر روز یک پنی­سیلین
می­زدم و وضعیت گلو و بینی­ و سینه­ام خراب بود. با این حال، روزه می­گرفتم و
البته ده روزی نفهمیدم چی شد. الان دارم فکر می­کنم خیلی خریت می­کردیم. آخر این
هم شد روزه­داری که خود را بکشی که روزه بگیری؟ کدام توجیه عقلی و پزشکی می­تواند
آن را برتابد؟

هنوز هم که هنوز است، وقتی رمضان تمام می شود، یک حس ناخودآگاه به
سراغم می آید و دل تنگ رمضان می شوم. غروب عید فطر که می شود، پی در پی با خودم می
گویم چه قدر سحر و افطار و هوای شهر که عوض شده بود، در این ماه خوب بود و غصه می
خورم که ماه رمضان تمام شده است
.البته سال ها قبل به ویژه
ده سال پانزده سال پیش این حالت در من بیشتر بود، ولی الان بسیار کم­رنگ شده و
شاید هم تمام شده است.

 

اين دهــان بستي،
دهــاني باز شـــد

كـو خـورنده‌ي لــقمـه­هاي
راز شـــد

 

لــب فـرو بــند
از طـعـام و از شـــــــراب

ســـوي خوان آسـمــاني
كن شـــتاب

 

گـر تــو اين انبان
ز نـان خــالي كـــني

پـر ز گـــوهــــر
هـــاي اجــــلالي كـــني

 

طــفل جـان از شـير
شــيطان بــاز كن

بــــعـــد از آنـــش
بـا مـــلك انـــباز كــن

 

چند خوردي چرب و
شيرين از طـعــام

امـــتحـــان كــن
چـــند روزي با صــيام

 

چــند شــب­ها خواب
را گشتي اسير

يــك شـــبي بــيدار
شــو، دولـــت بـگير

  مثنوي معنوی مولوي
بلخی

لینک «ربنا» و
«دهان بستی» شجریان

http://www.nashakiba.com/downl...

 

متن آهنگ «سحر»
(صدای اذون می­یاد) زنده­یاد هایده

سحرا وقت دعا

من به پرباری ابرم

به سبک­بالی باد

با خدا حرف می­زنم

با خدا که موج نورش

توی لحظه­هام می­یاد

اون خدایی که همه
عالم از اوست

رو بلندی پای ابرا
می­شینه

می­دونم که های های

گریه­هامو می­شنوه

می­دونم که اشکامو
می­بینه

صدای اذون می­یاد

صدای اذون می­یاد

می­پیچه تو نفس ساده
صبح

رو لبم نشسته آه
و

دل من غرق گناه

سر می­ذارم روی سجاده
صبح

سحرا وقت دعا

من به پرباری ابرم

به سبک­بالی باد

با خدا حرف می­زنم

با خدا که موج نورش

توی لحظه­هام می­یاد

اون به محراب یقینم
می­بره

به سراپرده دینم
می­بره

اون تسلای وجود

سر هر بود و نبود

به شکوه لحظه­های

بهترینم می­بره

اون که تاریخ بلند
کبریاش

تو دلا غریزه­ی ستایشه

سر به سجده­ش می­ذارم
تا بمیرم

واسه رفتن، تن من
یه خواهشه

واسه رفتن، تن من
یه خواهشه

سر به سجده­ش می­ذارم
تا بمیرم

واسه رفتن، تن من
یه خواهشه

صدای اذون می­یاد

صدای اذون می­یاد

می­پیچه تو نفس ساده
صبح

رو لبم نشسته آه
و

دل من غرق گناه

سر می­ذارم روی سجاده
صبح

سحرا وقت دعا

من به پرباری ابرم

به سبک­بالی باد

با خدا حرف می­زنم

با خدا که موج نورش

توی لحظه­هام می­یاد

لینک به آهنگ
«سحر» (صدای اذون می­یاد) زنده­یاد هایده

http://parishankhater.wordpres...

متن ترانه «اذان
می­گویند» از محمد صالح علا

موقع دلبری و پچ
پچ و ناز است

اذان می­گویند

عاشقان پنجره باز
است

اذان می­گویند

قبله هم سمت نماز
است

اذان می­گویند

عاشقان هرچه بخواهید،
بخواهید

خجالت نکشید

یار ما بنده­نواز
است

اذان می­گویند

عاشقان وقت وضو شد،
میل دریا می­کنیم

آسمان را در کف سجاده
پیدا می­کنیم

ما همه تکبیرگویان،
ما همه گل دسته­ایم

ما سرآسیمه به عشاق
دگر پیوسته­ایم

تا اذانی می­وزد
از سینه­ای، گلدسته­ایم

ما همه در مسجد چشم
تو قامت بسته­ایم

 

لینک به آهنگ
«اذان می­گویند» با صدای محمد حشمتی

http://www.iransong.com/song/53297.htm


آنلاین : http://chendavol.blogfa.com/po...

آنلاین :
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره

مجموعه شعر بی نظیر از 125 شاعر شناخته شده ی بین المللی برای مردم هزاره

این کتاب را بخرید
Kamran Mir Hazar Youtube Channel
حقوق بشر، مردم بومی، ملت های بدون دولت، تکنولوژی، ادبیات، بررسی کتاب، تاریخ، فلسفه، پارادایم و رفاه
سابسکرایب

تازه ترین ها

اعتراض

جستجو در کابل پرس